Khalil javadi biography
وبلاگ خلیل جوادی+ طنز
خاطرات کودکی من
این قسمت: عزّت قُرُقچی
هنوز به مدرسه نمی رفتم که پدربزرگم فوت کرد. از پدربزرگ سه تصویر ذهنی و خاطره به یاد دارم.
تصویر اول این است که پدربزرگ، کنار کرسی در قسمت بالای خانه می نشست و به مخده و متکا تکیه می داد و اغلب اوقات قران بزرگش بر روی کرسی و یا کنار دستش باز بود.
همان قرآنی که به دلیل بزرگ بودن قطعش، ما بچه ها فکر می کردیم به جز پدر بزرگ هیچ کس نمی تواند آن را بخواند.
خاطره ی دومی که از پدر بزرگ در ذهن دارم این است که دختر عمویم -که او نیز مثل من چهار پنج ساله بود- با گریه و مظلوم نمایی از من به پدربزرگ شکایت کرده بود که او را زده ام. آز آنجایی که من بچه ی همیشه متهم روستا بودم، پدربزرگ هم بی آنکه مرا محاکمه کند، نزد خود حکم غیابی صادر کرده بود.
وقتی در کوچه جلو خانه اش مرا دید، ابتدا با تشری تفهیم جرم! کرد و سپس برای اجرای حکم به سمت من آمد؛ دیدم هوا پس است، فرار را برقرار ترجیح دادم، پدر بزرگ هم با ریش سفید و بلند و شال و قبا و گیوه ی سفید بافتنی با کمری خمیده به دنبالم می دوید. چند دور گِردِ یک خانه چرخیدم اما پدر بزرگ قصد کوتاه آمدن نداشت؛ تا اینکه پایم به زائده ی زمین گیر کرد و افتادم؛ پدر بزرگ گوشم را گرفت و به قدر کفایت پیچاند تا عدالت را اجرا کرده باشد و دختر عمویم راضی شود.
تصویر سوم این است که پدربزرگ به اتفاق تعدادی از جوانان روستا مقابل مسجد ایستاده و مشغول گفتگو بودند. در همان حال جوانی به نام اکبر پسرِ شخصی به نام مش رکاب یا رکابعلی که همه او را "قِلا" خطاب می کردند از بالای کوچه به سمت جمعیت در حال حرکت بود؛ گویا اکبر با کسی دعوا کرده بود.
ما نمی دانستیم طرف دعوا چه کسی است اما اکبر در حال فحش دادن بود؛ با اینکه می دانست پدر بزرگم صدایش را می شنود اما حرمت ریش سفید او را نگاه نداشت و کماکان ناسزاهای کشداری را نثار فردی مجهول می کرد.
پدربزرگم بی ادبی پسر قِلا را بر نتابید و عصبانی شد. ناگهان مثل فرماندهی که دستور حمله صادر کند، رو به جوانان حاضر در صحنه کرد و گفت: بزنید این پدر سوخته را.
جوانها هم بی درنگ بر سر جوان فحّاش ریختند و تنبیهش کردند.
در روستا شخصی بود به نام عزت که همه ساله از طرف اهالی برای مراقبت از باغات و باغچه های مردم گمارده می شد.
به این نگهبان، قرقچی می گفتند و از آنجاکه قرقچی شغل همیشگی عزت بود به عنوان پسوند اسمش درآمده بود و به او "عزّت قرقچی" می گفتند. گویی عزت قرقچی برای این استخدام شده بود که هرروز مثل سایه دنبال من باشد که وارد باغچه های مردم نشوم اما زهی خیال باطل!
در فصل بهار و اواخر اردیبهشت، گیاهی که به آن "یِملیک" می گفتیم، در یونجه زارها می رویید (گویا فارسی زبان ها به آن "شنگه" می گویند).
از نظر من یملیک یکی از خوش طعم ترین گیاهان است که آدمیزاد می خورَد. وقتی وارد یونجه زار می شدم ارتفاع یونجه ها بلندتر از من بود، به شکل طبیعی استتار پیدا می کردم و با خیال راحت هر مقدار که دوست داشتم یملیک می چیدم. سخت ترین قسمت کار آنجا بود که قصد خروج از یونجه زار را داشتم؛ انگار عزت جایی کمین کرده باشد، به محض اینکه رؤیت می شدم تعقیب و گریز شروع می شد و من چابک و سبکبال از روی چینه های کوتاه باغچه ها می پریدم و در می رفتم و هیچوقت دست عزت قرقچی به من نمی رسید.
عزت قرقچی، مدام در حال چپق کشیدن بود، از آنجاییکه برای فندک زدن و روشن نگاه داشتن چپق، همزمان به هر دو دستش نیاز داشت، همیشه چوب دستی اش را با آرنج در زیر بغل نگاه می داشت.
عزت علاوه بر باغچه بانی، حمامچی هم بود. به عبارت دیگر او "تون تاب" بود و تون حمام را با هیزم روشن نگه می داشت تا خزینه گرم شود.
عزت، پوست تیره ای داشت و به دلیل حضور طولانی در تون حمام که همیشه پر از دود غلیظ بود سر و صورت و لباسش دود اندود هم می شد و او کاملا سیاهپوست به نظر می رسید.
Lippitz buxtehude biographyنکته ی عجیب این بود که خودش هیچگاه از حمام استفاده نمی کرد.
باغ انگوری داشتیم که در حاشیه ی روستا قرار داشت؛ فصل انگور بود، از دوستم فیروز محمدی دعوت کردم که به باغ ما بیاید. خانواده ی فیروز ساکن تهران بودند و او هر سال در تعطیلات تابستان برای دیدن پدر بزرگش "دایی محمد" به روستا می آمد.
به اتفاق فیروز به باغ رفتیم، مشغول خوردن انگور بودیم که سر و صدای عزت را شنیدیم.
فیروز کمی ترسیده بود، گفتم " نترس باغ خودمونه، عزت هیچ کاری نمیتونه بکنه".
عزت قرقچی با همان شکل و شمایل و هیبتی که در بالا توصیف کردم بر بالای سرِ ما ظاهر شد و گفت: زود باشید از باغ برید بیرون!
Hai mua noel mai thien van biographyگفتم: اینجا باغ خودمونه، این فیروز هم مهمونه، دعوتش کردم بیاد تو باغ ما انگور بخوره.
اما عزت گوشش به حرف های من بدهکار نبود؛ پیش مهمان خجالت زده ام کرد و دست هر دو نفرمان را گرفت و از باغ بیرون انداخت.
#خلیل_جوادی
@khalil_javadi کانال تلگرام